در 14/3/67 برای انجام عملیات والفجر 9 به اهواز موقعیت شهید بروجردی اعزام شده بودیم در یک چادر 9 نفر به سر میبردیم . جمعا 12 گردان به نام 12 امام تشکیل شده بود . 2 تا جوان رعنا کم سن و سال اما با بینش عمیق به جبهه امده بودند خیلی فضول بودند اما خوش برخورد و دوست داشتنی و از انجا که اخلاق عارفان است سرخوش
ببوسم چوبه دارم به شادی اگر درپای ان دارم تو باشی
این دو نفر اقایان شهید خسروی و شهید نصرابادی بودند . شهید نصرابادی عکس خودش را بر روی چادر و روی قابلمه می کشید و می گفت من عمودی امدم ولی افقی خواهم رفت و من به پای خودم امدم ولی با هواپیما بی نفس بر خواهم گشت . ما به او می خندیدیم و در واقع از دیدش خبر نداشتیم . بالاخره در 5/5/1367 در عملیات والفجر شب وداع را گذراندیم . منطقه رهایی طی شد . نفس ها در سینه ها حبس شده بود که با رمز یا فاطمه الزهرا ( سلام علیها ) عملیات اغاز گردید . ساعت درست 15/3 شب بود که با هجوم ما دشمن از روبرو شروع به تیراندازی کرد . به محض اینکه بلند شدیم و فرمان حرکت به جلو دادم شهید نصرابادی که بی سیم چی بود و در جلوی من قرار داشت تیر مستقیم به قلب نازنینش خورد و از پشت بی سیم در امد و مانند گلی تازه پر پر شد . فرصت نداشتم بمانم . با بچه ها جلو رفتیم . صبح که برگشتیم به سراغش رفتم . دیدم مدارک شهید در اطراف پراکنده بود . در میان ان ها کاغذی که شهید عکس خودش را می کشید و می گفت : "من افقی خواهم رفت " هم افتاده بود . ان ها را برداشتم و پس از یکسال از شهادتش به خانواده اش تحویل دادم .
باید گذشتن از دنیا به اسانی باید مهیا شد از بهر قربانی
با چهره خونین سوی حسین رفتن زیبا بود این سان معراج انسانی
کلمات کلیدی:
در سال 1360 من که هنوز بیست و پنج سالگی را تجربه نکرده بودم : به اتفاق غلامحسین اصیل اولین شهید سرایان به عنوان اولین بسیجی به جبهه های نبرد اعزام شدیم . پس از مدتی آموزش به خط مقدم تپه های ا... اکبر واقع در پشت جاده اهواز – سوسنگرد که فاصله کمی با دشمن داشت مستقر گشتیم . سنگر غلامحسین اصیل و من چسبیده به هم بود . عراقی ها روی تپه ها مستقر بودند و ما در دید کامل دشمن و گلوله مستقیم تانک و خمپاره ی شصت بودیم . صبح زود که من برای نماز بیدار می شدم اکثر روزها غلامحسین را نمی دیدم . پس از اینکه خورشید طلوع می کرد و حدود یک ساعتی می گذشت : غلامحسین پیدایش می شد . روزی به او گفتم : " بیا راستش را بگو تو بعد از اذان صبح تا این موقع کجا هستی که من هر چه دنبال تو می گردم پیدایت نمی کنم ؟ " او گفت : " من اکثر شب ها در خواب محتلم می شوم . ساک لباسم را بر می دارم و می روم برکه آب نزدیک ابوحمیظه غسل می کنم و نماز می خوانم و بر می گردم . این سعی برخلاف صفا و مروه که مدت زمانی طول نمی کشد : حدود یک ساعت وقت می گیرد . " گفتم : " تو چطور زیر باران توپ و خمپاره آنقدر پیاده راه می روی و برمی گردی ؟ از همه گذشته نکند حوری بهشتی را در خواب می بینی ؟ " او لبخندی زذ و گفت : " خدا می داند تا آنجا چند بار به خاطر حفظ از ترکش خمپاره ها خودم را نقش زمین می کنم . " من به او گفتم : " مرد مومن من هم محتلم می شوم : اما یک بیست لیتری را از تانکر آب پر می کنم و داخل یک سنگر خرابه غسل خودم را انجام می دهم " او گفت : " تو کار خوبی نمی کنی آبی که از راه های دور برای آشامیدن می آورند برای انجام غسل شاید صحیح نباشد " .
کلمات کلیدی:
خرداد سال 1364 بود لشکر 28 پیاده سنندج به منطقه شمال غرب اشنویه اعزام می شد . گردان ما که در معیت تیپ 2 لشکر سنندج بود به منطقه عملیاتی قادر که قرار بود در آینده ای نزدیک عملیاتی انجام گیرد اعزام شد . محل استقرار ما در دامنه ارتفاعات کلاشین از ارتفاعات منطقه اشنویه بود . کوه های سر به فلک کشیده کلاشین گلازرد و بربرزین با جاده های صعب العبور و گردنه های پر پیچ و خم فراوان عملیات را دشوار می کرد . هواپیماهای عراقی که از انجام عملیات در آینده ای نزدیک باخبر شده بودند از طلوع تا غروب آفتاب مداوم منطقه خودی جاده ها و خطوط پدافندی را به شدت بمباران می کردند و ترافیک هوایی شلوغی را بر آسمان منطقه شکل داده بورند :به طوری که به هیچ جنبنده ای مجال حرکت نمی دادند . از انواع راکت ها و بمب ها : نظیر بمب های خوشه ای ناپالم یا آتش زا و گاهی از بمب های شیمیایی استفاده می کردند . بنه گردان و سنگر فرماندهی در مجاورت گروهان ارکان و در دره ای نسبتا تنگ قرار داشت . یک روز صبح که قرار بود به اتفاق فرماندهان گروهان ها به ارتفاعات حسن بیک عراق – همان منطقه ای که قرار بود عملیات انجام شود – اعزام شویم : بیرون از سنگر فرماندهی که در نزدیکی یک صخره بزرگ بود : قدم می زدم که ناگهان آهو بره کوچکی توجه مرا به خود جلب نمود که از دامنه ارتفاعات به سمت سنگرها سرازیر شده بود . دو تن از فرماندهان گروهان که داخل سنگر فرماندهی بودند به اتفاق سربازان مجاور همگی به سمت آهو بره به راه افتادند و او را دنبال کردند . آهو که گویا تازه متولد شده بود و توانائی چندانی در دویدن نداشت : داخل غاری که در زیر صخره ای بزرگ قرار داشت رفت و سربازان و پرسنلی که حدودا ده نفری می شدند . به تعقیب او به داخل غار رفتند . من که می ترسیدم نکند آسیبی به آهو برسانند و برای آنکه از این آسیب احتمالی یا تیراندازی به سمت او جلوگیری کنم به سوی غار حرکت کردم ویکی از فرماندهان گروهان را خطاب قرار دادم و گفتم : " آسیبی به حیوان بی چاره نرسانید " . در همین لحظه به دهانه غار رسیده بودم که ناگهان غرش هواپیماهای دشمن سکوت منطقه را بر هم زد و لحظاتی بعد دود و گرد و خاک همراه با صدای انفجاری مهیب منطقه را در بر گرفت . چند لحظه ای نشستم تا دود و آتش فروکش کند . وقتی هوا صاف شد با کمال تعجب مشاهده کردم که هواپیماهای دشمن بنه گردان را هدف قرار داده اند و سنگر فرماندهی و سنگرهای مجاور آن به کلی منهدم شده بود . ناگهان به یاد " ان تنصرالله ینصرکم " افتادم . خوشبختانه چون تمامی پرسنل به دنبال آهو داخل غار رفته بودند کوچکترین آسیبی به آن ها نرسیده بود و فقط یک سرباز نگهبان مجروح شده بود .
به قول اقبال لاهوری :
سائل و محروم تقدیر حق است حاکم و محکوم تقدیر حق است
جز خدا کس خالق تقدیر نیست چاره تقدیر از تدبیر نیست
کلمات کلیدی:
در بحبوحه جنگ تحمیلی روستای ما هم مانند سراسر ایران اسلامی حال و هوای جنگ را داشت . من که هنوز شیر آغوز تحصیلم را نخورده بودم و در دبستان طی طریق می کردم : گاهی که از مادرم می پرسیدم چرا جنگ ؟ مگر ما چه کرده ایم ؟ مادرم کلامی قواره ی فهمم نمی یافت که بر زبان براند و با نگاهی خشک و خالی ساکتم می نمود .
یک روز از بلند گوی مسجد روستا آوای " انا ... و انا الیه راجعون " بلند شد : با دقت گوش فرا دادم که ببینم چه کسی به رحمت ایزدی پیوسته است . شنیدم که برای استقبال از شهید روستا از مردم دعوت می کند . من همراه مادرم و دیگر اهالی بر سر راه ایستادیم تا آن شهید را بیاورند . علاوه بر برخی مردم : تمام اعضای خانواده آن شهید هم گریه می کردند و به سر و سینه می زدند . از مادرم پرسیدم چرا او را شهید کرده اند ؟ مادرم که این بار تصمیم گرفته بود پاسخم را بدهد : گفت : به خاطر حفظ ناموس و سرزمین ایران .
وقتی پیکر شهید را آوردند همه با صدای بلند به گریه افتاده بودند . من بغض گلویم را گرفته بود : هر چند ابتدا خجالت می کشیدم با صدای بلند بگریم اما وقتی دیدم همه ی اهالی گریه می کنند ک در حالی که صورتم را میان دو کف دستم پنهان کرده بودم : بلند بلند شروع به گریستن کردم .
آن روز را با فکرهای جورواجور گذراندم . فردا صبح کیف و کتاب خویش را آماده کردم و راه مدرسه را در پیش گرفتم . در مسیر مدرسه به یاد فکرهای دیشبم افتادم . از راه مدرسه برگشتم و به سمت بیابان حرکت نمودم . چند شاخه جنجریسک ( نوعی گیاه که خارهای نسبتا بلند دارد و در بیابان می روید ) کندم و بر لب جاده ایستادم و منتظر ماشین شدم . حدود یک ساعت انتظار کشیده بودم که بالاخره ماشینی جلویم ترمز کشید . دو نفر از برادران بسیجی بودند که آدرس یکی از اهالی روستا را می خواستند . من فکر کردم برای من نگه داشته اند که سوار شوم . از آن ها پرسیدم : شما پیش صدام می روید ؟ با تعجب همدیگر را نگاه کردند و از من سئوال کردند : برای چی ؟ با همان حالت کودکانه جواب دادم : " چون می خواهم بروم این خارها را در سینه صدام فرو کنم تا بمیرد و مردم ایران از دستش راحت شوند . " با یک لبخند به من گفتند : بیا سوار شو اول برویم منزل همشهری خود را به ما نشان بده بعد ما تو را می بریم پیش صدام . وقتی آن ها را درب منزل همشهری خود بردم . آن دو بسیجی که از کیف و لباسم فهمیده بودند من دانش آموز مدرسه هستم : مرا به مدرسه بردند و تحویل مدیر دادند و با لبخند به من گفتند فعلا جبهه تو اینجاست : با درس خواندنت می توانی با دشمن بجنگی .
کلمات کلیدی:
چند روزی از عملیات والفجر 8 گذشته بود که تعدادی از خبرنگاران خارجی برای تهیه گزارشی از این عملیات به ایران آمدند . آنها را به اروند بردند تا هر کس مایل بود داوطلبانه او را برای تهیه گزارشی به فاو ببرند . آنهایی که سوار قایق شده بودند : وقتی به وسط رودخانه رسیدند با آتش سنگین دشمن روبه رو گشتند . ناگهان یکی از این خبرنگاران از هوش رفت و غش کرد . همه ی آنها را به شهر برگرداندند . وقتی به بیمارستان رسیدند : دکتر پس از معاینه ی خبرنگاری که بیهوش شده بود : اعلام کرد : " از ترس سکته کرده و مرده است . " بقیه ی خبرنگاران با اینکه بسیار وحشت زده بودند اما از رزمندگان اسلام خواستند که دوباره به فاو بروند . دوباره سوار قایق شدند و رفتند . هنوز آتش سنگین دشمن می بارید . وقتی داشتند در فاو پیاده حرکت می کردند : نوجوانی بسیار کم سن و سال : حدود شانزده یا هفده سال : را دیدند که در کنار سنگر آرام نشسته و روزنامه ای در دست دارد و فارغ از آنچه در اطرافش می گذرد به مطالعه مشغول است . همه خارجی ها تعجب کردند که زیر این آتش سنگین و این جنگ خونین این بچه با این بی خیالی : چه می کند ؟ از نیروهایی که همراه خبرنگاران بودند پرسیدند : آنان گفتند از خودش بپرسید . پسرک گفت : دیشب خط مقدم بودم و می جنگیدم : نیروی جدید رسید من آمدم استراحت کنم تا دوباره برگردم خط مقدم الان هم دارم روزنامه ورزشی می خوانم ....
کلمات کلیدی:
منطقه فکه بودیم . ساعت 4 : جمعی از برادران بسیجی و سرباز با کمال همدلی و صفا در کنار همدیگر خدمت می کردیم . میان تپه های آنجا انبار مهمات بود . ما علاوه بر سنگرهای نگهبانی : برای مقابله با حملات هوایی دشمن : یک سنگر حفره روباهی نیز تهیه کرده بودیم . دقیقا یادم می آید که ساعت 11 ظهر یکی از روزهای پر حادثه بود و هواپیماهای دشمن به ما حمله کرده بودند . از طرف ما هم ضد هوایی ها یکسره کار می کرد . همه به سنگرها رفته بودند . همان سنگر حفره روباهی ای که قبلا کنده بودیم : موجب نجات سی رزمنده شد . بمباران که تمام شد : از سنگرها بیرون آمدیم : متوجه شدیم یک راکت : درست روی تپه ی بغل سنگر ما و نزدیک انبار مهمات طوری اصابت کرده است که نصف آن در زمین فرو رفته بود : ولی به یاری خدا و عنایت امام عصر ( عجل ا...تعالی فرجه الشریف ) عمل نکرده است آن روز تلفاتی نداشتیم . بچه های تخریبی بعدا رفع خطر کردند .
کلمات کلیدی:
یک شب من و غدیر خسروی روبروی کارخانه ی پتروشیمی بصره ی عراق به عنوان نگهبان گمارده شده بودیم . در آن منطقه که بودیم : فاصله ما با دشمن به قدری نزدیک بود که همیشه صدای نوارهایی که می گذاشتند ویا صحبت هایی که با هم می کردند : می شنیدیم . آن شب حدود ساعت 11 : مشغول نگهبانی بودیم : غدیر هوس کشیدن سیگار به سرش زد . گفت تا عراقی ها خوابند : پشت سنگر یک پکی بزنم . به او گفتم سر پست نگهبانی این کار را نکن : گوش نکرد و در تاریکی شب غیبش زد . اما هنوز سیگارش را روشن نکرده بود که با فشنگ رسام تیری سینه ی تاریکی شب را شکافت و زوزه کنان به سویش شلیک شد . بلافاصله با رگبار رسام روی صفحه ی آسمان نوشتند : " مرگ بر سربازان خمینی " غدیر از این کارش پشیمان شد و تا آخر ماموریت کارش تکرار نشد. به او گفتم : " دیدی دشمن همیشه بیدارست ؟ " لذا ما باید همیشه از او بیدار تر باشیم .
کلمات کلیدی:
در بین برادران هم سلولی مردی پاکستانی بود که حدودا پنجاه سال سن داشت . موهای جو گندمی و چهره ی چروکیده اش حکایت از سر گذشت نه چندان خوش او می داد . ما او را " مستر اقبال " صدا می زدیم . اما چگونه او از زندان های عراق سر در آورده بود ؟ سرگذشتش این گونه بود که اوایل شروع جنگ مستر اقبال که در عراق حضور داشته تصمیم می گیرداز طریق مرز کویت وارد این کشور شود . اما عراقی ها او را به عنوان جاسوس دستگیر کرده بودند و به همراه اسرای ایرانی در وزارت دفاع نگهداری می کردند . مستر اقبال از ناراحتی مزمن قلبی رنج می برد . یکی از شب ها حالش وخیم شد . همه با نگرانی از نگهبان تقاضای کمک کردیم . حاج آقای ابوترابی به نگهبان تاکید کرد که به کمک پزشک نیاز است : حدود ساعت 3 نیمه شب فرمانده عراقی به همراه دکتر وارد اطاق شدند : آمپولی به مستر اقبال تزریق شد . اما حالش بهبود پیدا نکرد و به ناچار و با تقا ضاهای مکرر ما او را به بیمارستان منتقل کردند . پس از حدود دو هفته : یک روز مستر اقبال وارد اتاق شد : همه از اینکه او سلامتی اش را باز یافته خوشحال شدیم . او کاملا سرحال به نظر می رسید . وقتی علت را جویا شدیم در حالی که همچنان لبخند لب های پیرمرد را ترک نمی کردند خبر از اثبات بی گناهی و آزادی قریب الوقوعش داد . مستر اقبال وسایلش را جمع و جور کرد و ما با احساسی سرشار از حسرت همراه با خوشحالی از رهایی او : با چشمانی گریان با او خداحافظی کردیم . در هنگام خداحافظی همه ما 13 نفر بر روی گوشه ای از یک اسکناس پنجاه تومانی یک شماره تلفن تماس با ایران نوشتیم . به او دادیم تا به این وسیله خبر سلامتی ما به گوش خانواده های نگران و منتظرمان برسد . این خود برای ما در آن شرایط طاقت فرسا مایه بسی دلگرمی و امیدواری شد .
کلمات کلیدی: