سفارش تبلیغ
صبا ویژن
از شریفترین کردار مرد بزرگوار آن است که از آنچه مى‏داند غفلت نماید . [نهج البلاغه]
خاطرات دفاع مقدس

                                                          

                                                           

در بین برادران هم سلولی مردی پاکستانی بود که حدودا پنجاه سال سن داشت . موهای جو گندمی و چهره ی چروکیده اش حکایت از سر گذشت نه چندان خوش او می داد . ما او را " مستر اقبال " صدا می زدیم . اما چگونه او از زندان های عراق سر در آورده بود ؟ سرگذشتش این گونه بود که اوایل شروع جنگ مستر اقبال که در عراق حضور داشته تصمیم می گیرداز طریق مرز کویت وارد این کشور شود . اما عراقی ها او را به عنوان جاسوس دستگیر کرده بودند و به همراه اسرای ایرانی در وزارت دفاع نگهداری می کردند . مستر اقبال از ناراحتی مزمن قلبی رنج می برد . یکی از شب ها حالش وخیم شد . همه با نگرانی از نگهبان تقاضای کمک کردیم . حاج آقای ابوترابی به نگهبان تاکید کرد که به کمک پزشک نیاز است : حدود ساعت 3 نیمه شب فرمانده عراقی به همراه دکتر وارد اطاق شدند : آمپولی به مستر اقبال تزریق شد . اما حالش بهبود پیدا نکرد و به ناچار و با تقا ضاهای مکرر ما او را به بیمارستان منتقل کردند . پس از حدود دو هفته : یک روز مستر اقبال وارد اتاق شد : همه از اینکه او سلامتی اش را باز یافته خوشحال شدیم . او کاملا سرحال به نظر می رسید . وقتی علت را جویا شدیم در حالی که همچنان لبخند لب های پیرمرد را ترک نمی کردند خبر از اثبات بی گناهی و آزادی قریب الوقوعش داد . مستر اقبال وسایلش را جمع و جور کرد و ما با احساسی سرشار از حسرت همراه با خوشحالی از رهایی او : با چشمانی گریان با او خداحافظی کردیم . در هنگام خداحافظی همه ما 13 نفر بر روی گوشه ای از یک اسکناس پنجاه تومانی یک شماره تلفن تماس با ایران نوشتیم . به او دادیم تا به این وسیله خبر سلامتی ما به گوش خانواده های نگران و منتظرمان برسد . این خود برای ما در آن شرایط طاقت فرسا مایه بسی دلگرمی و امیدواری شد .

 

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط علیمحمدی 90/8/19:: 10:22 عصر     |     () نظر