سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مزد جهادگر کشته در راه خدا ، بیشتر نیست از مرد پارسا که معصیت کردن تواند لیکن پارسا ماند . و چنان است که گویى پارسا فرشته‏اى است از فرشته‏ها . [نهج البلاغه]
خاطرات دفاع مقدس

در بحبوحه جنگ تحمیلی روستای ما هم مانند سراسر ایران اسلامی حال و هوای جنگ را داشت . من که هنوز شیر آغوز تحصیلم را نخورده بودم و در دبستان طی طریق می کردم : گاهی که از مادرم می پرسیدم چرا جنگ ؟ مگر ما چه کرده ایم ؟ مادرم کلامی قواره ی فهمم نمی یافت که بر زبان براند و با نگاهی خشک و خالی ساکتم می نمود .

 یک روز از بلند گوی مسجد روستا آوای " انا ... و انا الیه راجعون " بلند شد : با دقت گوش فرا دادم که ببینم چه کسی به رحمت ایزدی پیوسته است . شنیدم که برای استقبال از شهید روستا از مردم دعوت می کند . من همراه مادرم و دیگر اهالی بر سر راه ایستادیم تا آن شهید را بیاورند . علاوه بر برخی مردم : تمام اعضای خانواده آن شهید هم گریه می کردند و به سر و سینه می زدند . از مادرم پرسیدم چرا او را شهید کرده اند ؟ مادرم که این بار تصمیم گرفته بود پاسخم را بدهد : گفت : به خاطر حفظ ناموس و سرزمین ایران .

وقتی پیکر شهید را آوردند همه با صدای بلند به گریه افتاده بودند . من بغض گلویم را گرفته بود : هر چند ابتدا خجالت می کشیدم با صدای بلند بگریم اما وقتی دیدم همه ی اهالی گریه می کنند ک در حالی که صورتم را میان دو کف دستم پنهان کرده بودم : بلند بلند شروع به گریستن کردم .

آن روز را با فکرهای جورواجور گذراندم . فردا صبح کیف و کتاب خویش را آماده کردم و راه مدرسه را در پیش گرفتم . در مسیر مدرسه به یاد فکرهای دیشبم افتادم . از راه مدرسه برگشتم و به سمت بیابان حرکت نمودم . چند شاخه جنجریسک ( نوعی گیاه که خارهای نسبتا بلند دارد و در بیابان می روید ) کندم و بر لب جاده ایستادم و منتظر ماشین شدم . حدود یک ساعت انتظار کشیده بودم که بالاخره ماشینی جلویم ترمز کشید . دو نفر از برادران بسیجی بودند که آدرس یکی از اهالی روستا را می خواستند . من فکر کردم برای من نگه داشته اند که سوار شوم . از آن ها پرسیدم : شما پیش صدام می روید ؟ با تعجب همدیگر را نگاه کردند و از من سئوال کردند : برای چی ؟ با همان حالت کودکانه جواب دادم : " چون می خواهم بروم این خارها را در سینه صدام فرو کنم تا بمیرد و مردم ایران از دستش راحت شوند . " با یک لبخند به من گفتند : بیا سوار شو اول برویم منزل همشهری خود را به ما نشان بده بعد ما تو را می بریم پیش صدام . وقتی آن ها را درب منزل همشهری خود بردم . آن دو بسیجی که از کیف و لباسم فهمیده بودند من دانش آموز مدرسه هستم : مرا به مدرسه بردند و تحویل مدیر دادند و با لبخند به من گفتند فعلا جبهه تو اینجاست : با درس خواندنت می توانی با دشمن بجنگی .

 


کلمات کلیدی:


نوشته شده توسط علیمحمدی 90/8/23:: 1:5 صبح     |     () نظر