در سال 1360 من که هنوز بیست و پنج سالگی را تجربه نکرده بودم : به اتفاق غلامحسین اصیل اولین شهید سرایان به عنوان اولین بسیجی به جبهه های نبرد اعزام شدیم . پس از مدتی آموزش به خط مقدم تپه های ا... اکبر واقع در پشت جاده اهواز – سوسنگرد که فاصله کمی با دشمن داشت مستقر گشتیم . سنگر غلامحسین اصیل و من چسبیده به هم بود . عراقی ها روی تپه ها مستقر بودند و ما در دید کامل دشمن و گلوله مستقیم تانک و خمپاره ی شصت بودیم . صبح زود که من برای نماز بیدار می شدم اکثر روزها غلامحسین را نمی دیدم . پس از اینکه خورشید طلوع می کرد و حدود یک ساعتی می گذشت : غلامحسین پیدایش می شد . روزی به او گفتم : " بیا راستش را بگو تو بعد از اذان صبح تا این موقع کجا هستی که من هر چه دنبال تو می گردم پیدایت نمی کنم ؟ " او گفت : " من اکثر شب ها در خواب محتلم می شوم . ساک لباسم را بر می دارم و می روم برکه آب نزدیک ابوحمیظه غسل می کنم و نماز می خوانم و بر می گردم . این سعی برخلاف صفا و مروه که مدت زمانی طول نمی کشد : حدود یک ساعت وقت می گیرد . " گفتم : " تو چطور زیر باران توپ و خمپاره آنقدر پیاده راه می روی و برمی گردی ؟ از همه گذشته نکند حوری بهشتی را در خواب می بینی ؟ " او لبخندی زذ و گفت : " خدا می داند تا آنجا چند بار به خاطر حفظ از ترکش خمپاره ها خودم را نقش زمین می کنم . " من به او گفتم : " مرد مومن من هم محتلم می شوم : اما یک بیست لیتری را از تانکر آب پر می کنم و داخل یک سنگر خرابه غسل خودم را انجام می دهم " او گفت : " تو کار خوبی نمی کنی آبی که از راه های دور برای آشامیدن می آورند برای انجام غسل شاید صحیح نباشد " .
کلمات کلیدی: